یا اَحَبّ مِن کُلّ حَبیب
…
در صفحه ی زندگی بودم یا نه ...یادم نیست!!!
فقط همین که چشم هایم بسته بود و داشتم
در بیـــ سوییـــ حیرتــــ
میدویدم...
و هرچه من میرفتم انگار طول و عرض جاده بیشتر میشد!!!
و رسیدن سخت تر
....
در گوشم نجوا کرد:
"گاهیـــ برایــــ رسیدنــــ نباید رفتــــ"
و من ایستادم و از دور خودم را تماشا کردم!
…
ناگاه رهگذری از کنارم رد شد...
خیره به من مینگریست و من مینگریستمش و او مینگریست...
و آنچنان چشمهایش زیبا بود تو گویی دریا باتمامــ وسعتش در چشم های او جای گرفته بود
و منـــ غرقـــ دریایــ چشمــ هایشــ...
و با لبخندش گوییجــــانمـــ از خویش بیرون میشد...
داشتم محو میشدم...
در گوشم چیزی زمزمه کرد!
و رفت..........
و
فقط سهم من گویا نگریستن بود!!!!
......
پی نوشت:
گفتم خسته ی اینهمه گریه ام ...
خندید و در پس خنده اش یک کوه غصه پنهان کرد
……..
....
چشم من گر می نگرید آشکار ... جان نهان می گرید از شوق تو زار