سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

یا اَحَبّ مِن کُلّ حَبیب

در صفحه ی زندگی بودم یا نه ...یادم نیست!!!

فقط همین که چشم هایم بسته بود و داشتم

در بیـــ سوییـــ حیرتــــ

 میدویدم...

و هرچه من میرفتم انگار طول و عرض جاده بیشتر میشد!!!

و رسیدن سخت تر

....

 در گوشم نجوا کرد:

"گاهیـــ برایــــ رسیدنــــ نباید رفتــــ"

و من ایستادم و از دور خودم را تماشا کردم!

ناگاه رهگذری از کنارم رد شد...

خیره به من مینگریست و من مینگریستمش و او مینگریست...

و آنچنان چشمهایش زیبا بود تو گویی دریا باتمامــ وسعتش در چشم های او جای گرفته بود

و منـــ غرقـــ دریایــ چشمــ هایشــ...

و با لبخندش گوییجــــانمـــ از خویش بیرون میشد...

داشتم محو میشدم...

در گوشم چیزی زمزمه کرد!

و رفت..........

و

فقط سهم من گویا نگریستن بود!!!!

......

پی نوشت:

گفتم خسته ی اینهمه گریه ام ...

خندید و در پس خنده اش یک کوه غصه پنهان کرد

……..

....

چشم من گر می نگرید آشکار ... جان نهان می گرید از شوق تو زار


+ چهارشنبه 91/5/4 6:59 عصر نیـــاز | نظر

MeLoDiC