شرمنده پستت باز جاده خاکي رفتيم..ياد اون دوراني که شعر ميگفتيم::
آنقدر خسته ام که دگر ميلي نمانده است/در اين سراي بي کسي ام ماندن؟رها شدن؟
شمعي دهيد تا سحر کنم به آن تا به صبح...بعدش سريع برخيزم و صبحي دگر کنم..يا مات مانم به آن تا شام ديگرم؟؟
يا صبح پرکشم به در کوي دوست..آنقدر در زنم که نهايت رها شوم..//اولش روتو نت نوشته بودم بقيه اش رونه..يه کم ادامه داره..قافيه اش بهم ميريزه:دي...:*