یــــا دلیلــــ المتحیرینــــ
...
او کنار خدا ایستاده بود...
میخندید
تو گویی
حواس دلـــــ م پرت شد
....
تا من به او برسم...
فـــنـــا شده بود
...
گمان کردم دلم خطا کرد
سرزنشــــ ش کردم...
یک عـــ مـــ ر نشست و زار گریست...
...
...
می خواهم بروم کمی آنسوتر از خودم...
یکــــ وجبـــ بالاتر ازینــــ خاکیــــــ زمیـــــ نــــ
تا دوستـــــ
…
پی نوشت: دلمــــ از به سجده رفتنـــ خسته استـــ ...ایـــــ کاشــــ بیفتمـــ
...
پی نوشت2:چیزی میخواهم...
شبیه صبر...
شبیه ایمان کودکانه...
یا شاید یقین عارفانه…