• وبلاگ : سمت خيال دوست
  • يادداشت : جاده ي انتظار خلوت بود...
  • نظرات : 9 خصوصي ، 56 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + انسيه 
    چرا وقتي اوونطوري با ادب!ميشم دلت ميخوادکه يه بلايي سرم:دي....منم قبلا اينطور بودم خوووشم نميومد از زيادي اونجوري بودن بقيه..ولي تا يه حدددددددديش خووبه اينکه مومن عزيز باشه مگه بده....اونقدر خودمونو شکوووونديم که گاهي ازاونوري ....!!!نرو تو نخش:دي..//تازه تو دعاها ميگفتن از خدا عزيز بودن رو بخوايد..!!من عذاب وجدان ميگيرم از اينکه چيزي که نيييستم فکر ميکنن..البته بايد عذاب وجدان گرفت ولي اينم نکته ايه برا خودش...//ما آپ ميخواااااااايمم....انگار حسم پريده...نميتونم برا نشريه.دعاااااام کن شرمنده نشم..:**
    پاسخ

    هه!سلام عليكم رسيدن ب خير :) ..... باشه هر جور شما راحتي تكلم بفرما .... عزيزي :) انسيه حسم نميا :(((( سرما خوردم :((( شايد حكمته نيتوني بنويسي ... ايشالا ب حق شهدا مينويسي عزيزم :) ///جواب كامنتي كه اول گذاشتي :سلام ممنون ...كشتي منو با اين ام پي 3 نوشتنت:)) ي كم فميدم البته :دي ايشالا درس ميشه ....جواب دومي:بلاخره چي انسيه؟ههه .....جـــــــــــــــــدي بمب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خوب شد نرفتيا شهيد ميشدي :)) تو اخرشم شهيد ميشي تو جنوبم كم مونده بود :دي