بنام مهربانترین
گفتم:خدای من دقایقی بود در زندگانی ام که هوس میکردم سر سنگینم را که پر از دغدغه دیروز و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم....آرام برایت بگویم و بگریم....
در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟؟؟
گفت:عزیزتر از هرچه هست....تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی بلکه در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی،من آنی خودم را از تو دریغ نکردم...که تو اینگونه هستی!
من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم....
گفتم:پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی اینگونه زار بگریم؟
گفت:عزیزتر از هر چه هست اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج میکند.....اشک هایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان ...چرا که تنها اینگونه میشود تا همیشه شاد بود....
گفتم:آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت:بارها صدایت کردم....آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمیرسی...گوش نکردی
و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که :
عزیزتر از هرچه هست،از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید!
گفتم:پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت:روزی دادم تا صدایم کنی،چیزی نگفتی!
پناهت دادم تا صدایم کنی،چیزی نگفتی!
بارها گل برایت فرستادم،کلامی نگفتی!
میخواستم برایم بگویی آخر تو بنده ی من بودی!!!
چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی
گفتم:پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت:اول بار که گفتی خدا...آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دیگر خدای تو را نشنوم...
تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر !!!
من میدانستم بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمیکنی!اگر نه همان بار اول شفایت میدادم!!!
گفتم:مهربانترین خدا دوست دارمت!
گفت:عزیزتر از هرچه هست من دوست تر دارمت!!!
...
پی نوشت:چه خدایی داریم مـــــــــا....